روناک خانومروناک خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

عشق مامان و بابایی روناک خانوم گل

خاطره زایمان من

1394/4/2 13:39
نویسنده : مامان
188 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم می خوام از روز تولد تو و اینکه چطور متولد شدی برای بگم

40 هفتم تموم شده بود و از هفته 41 هم 5 روز رو گزرونده بودم نگرانت بودم عزیزم

رفتم پیش دکترم و اون برام نامه بستری نوشت با همسرم (سعید)رفتیم بیمارستان حتی هنوز شام هم نخورده بودم وارد بیمارستان که شدم نامه بستری رو که دید  گفت باید بستری بشی وای من اون لحظه خیلی ناراحت شدم ناراحت .

اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه بدون مقدمه برم بیمارستان من هیچ کاری نکرده بودم تعجب

همیشه تصور می کردم وقتی بخوام زایمان کنم از قبل برم حمام یه مقدار لباس برا خودم بزارم و... واسه همین خیلی ناراحت شدم از قسمت زایشگاه اومدم بیرون و به باباییت گفتم که اینطوری شده اونم ناراحت شد نگران.

من طلاهام رو درآوردم دادم دستت بابایی و گفتم برو کارای بستری رو بکن و از خونه یه مقدار واسه من لباس بیار نمی دونی بابایی چه حالی شد گفت بیا بریم خونه کاراتو کن با حوصله بیا ولی من  می ترسیدم گفتم نه اگه بیام شاید دیگه قبولم نکنن خنثی.

ولی بابایی آخر منو راضی کرد و با هم از بیمارستان دراومدیم

اومدک خونه یه شام حسابی خوردم و حمام کردم ، بابایی هم موهامو سشوار کرد .

خیلی سعی می کرد نارحتیشو نبینم ولی چشای مهربونش نگران بودن خطا

بابایی منو بغل کرد و گفت ناراحت نباش ایشالله که نی نی سالم میاد بغلمون

رفتیم با مامان جون اینا هم خدافظی کردم تو راه زیاد حرف نزدیم

دم در بیمارستان که رسیدیم بابایی با ماشین رفت داخل بیمارستان و با من اومد تا پشت در زایشگاه

نگاهش کردم و ازش خدافظی گرفتم

رفتم داخل بخش ،غمگین می ترسیدم ، تها بودم دلم میخواست باهام بیاد داخل

نیم ساعتی گذشت از تلفن  بخش بهش زنگ زدم گفت هنوز بیمارستانم ،

بهش گفتم برو من خوبم امشبو اینجام، روی تخت دراز شدم  ، اون شب چند نفر اومدن زایمان طبیعی کردن و رفتن ولی من موندم اون شب تو بدنیا نیومدی ، 9 اسفند بود.

صبح که شد برای آمپول فشار زدن که شاید زایمان کنم ولی نشد

بعد اظهر هم بازم آمپول فشار بازم نشدغمگین

من درد داشتم انقباض های شدید شکم داشتم به خودم می پیچیدم ولی هیچ تغیری نکرده بودم.

اون شب (10 اسفند هم زایمان نکردم)

و منو به بخش دیگه ای بردن و از زایشگاه خرج شدم تا فردا صبح

باز هم از صبح ساعت 7 برام آمپول فشار زدن و مرتب سرم و آمپولو ...

دستام همه کبود شده بودن

نزدیکای ساعت 3 بود خیلی اذیت بودم

بخاطر آمپول فشاری که بهم زده بودن دستام خشک شده مثل چوب

من داد میزدم و کمک میخواستم برای کسپول اکسیژن اوردن و سه چهار تا پرستار دستامو ماساژ دادن ولی حالت خشکی از بین نمیرفت

بعد از ساعتی که گذشت بهتر شدم

ولی نمی دونی مامانی چقدر اذیت شدم

دردام زیاد شده بود به خودم میپیچیدم ولی خبری نبود

به پرستار التماس میکردم گفتم منو ببرید سزارین دیگه نمیتونم

تا اینکه ساعت 5.5 کیسه آبم پاره شد و دکتر تا ساعت 7 مهلت داد  که زایمان طبیعی کنم

خیلی حالم بد شده بود

حدود ساعت 7.15 بود که با دستر دکتر صرافی منو به اطاق عمل بردن و سزارین شدم

و توی خوشگل مامانی بدنیا اومدی

من هم سر موضعی شدم و هم بیهوش شدمگریه

وقتی بهوش اومدک همش سراغ تو رو می گرفتم که کجایی ؟

دکتر تو رو نشونم داد وای خدای من یه دختر ناز آروم توی پتو خوابیده بودی .

و من مادر شدم

بزرگترین نعمتی که خدا به من هدیه داد.

بخاطر وجود همیشه خدا رو شکر می کنم و آرزوی سلامتی برات دارم

امیدوارم همه کسایی هم که دلشون میخواد مادر بشن بزودی خدا بهشون فرزندی بده

 

پسندها (1)

نظرات (0)